سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جاودانه ها...........

هیس...هیس...ساکت
نفس هایت به هن هن می افتد...

دهانت می شود پر از خون

و سرفه هایت.......

مادر

می دود به سمتت

و تو

بر روی گل فرش های خانه مان

مثل ماری از درد می خزی...

مادرم بلند می گوید:

یا سیدالشهدا...سپردمش به تو

فریاد می زنی

کربلایی!!

بچه های خط مقدم را قیچی کردند...

حاجی پس کی می رسد مهمات؟!

وای

مادر نگو.........

داغ پدر را تازه نکن

مگر نمی دانی جا ماندن چقدر برایش درد ناک است؟
 
پدر باز هم از هوش رفتی

ای کاش باورت می شد دیگر از بچه های خط خبری نیست

ای کاش باور می کردی حرف های دکتر را که می گفت:

حاجی جنگ چند سالی است که تمام شده

این روز ها دیگر هیچ کس شما را باور ندارد...

نمی شنوی صدای متال بلند تر از الله اکبر شما به گوش می رسد؟
حاجی باور داشته باش

این روز ها روز شما فقط سالی یک بار بر تقویم هجری است! 
حاجی باور کن حسین به بچه اش نرسید...

محمد به سفره ی عقدش نرسید...

رضا عروسی دخترش را ندید...

حاجی

باور کن...

پدر ای کاش اشک های دکتر را باور داشتی که می گفت:

حاجی خاک ریز و جانباز این روزها شده اند

کاراکتر تلوزیونی...



تو مانده ای و سینه ی پر از خونت و نفس های جا مانده ات

پدر باور کن!



این روز ها جایی برای من و تو نیست...

حرف اخرم:


+ نوشته شـــده در دوشنبه 92/1/26ساعــت 10:50 صبح تــوسط سادات موسوی | نظر